کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

از چی بگم ؟!

 

اون شب حالم خوب نبود ، دلم گرفته بود ، یک حس عجیب و غریبی داشتم ... ! 

رفتم وبلاگش ، یجورایی برام باور نکردنی بود میخوام ببینمش ، یعنی هیچ وقت انتظارشو نداشتم رفاقت ما 2 تا به این حد برسه ... واسش یک کامنت بلند بالا اندازه ی یک پست نوشتم ، اون شب نبود ، گفت نمیتونم بیام نت ، بهش زنگ هم نزدم ، نمیدونم چرا ! 

اون شب گذشت ، صبح فردا قبل از اینکه راه بیفتیم برای چند دقیقه اومدم نت ، وبلاگشو باز کردم 

تا جواب کامنتمو بخونم که این پستشو دیدم ! چرا دروغ بگم ؟! میخواستم همونجا بزنم زیر گریه ... بی خودو بی جهت باز هم حالم گرفته شد ! 

 

الان 4 روز داره ازش میگذره ، تو این 4 روز خیلی اتفاق ها افتاد اما از چی بگم ؟!   

از کجا شروع کنم ؟! از کدوماش بگم ؟!  

نیما ، باقالی من ، دوس دارم از شب اول و خاطره ی اولین دیدارمون بگم  

دوس دارم از همشهریت چغک تنها بگم که انصافا مثه خودت پسر گلی بود

دوس دارم از پنج شنبه صبح و محل قرارمون بگم 

دوس دارم از اون همه پیاده روی که کردیم برسیم خونتون اما کلید نداشتی بگم 

دوس دارم از رفتن به کافی شاپ و بستنی خوردن و پیتزا خوردنمون بگم 

دوس دارم از اسمس های بابابزرگ کیامهر و خنده ها و مسخره بازی هامون بگم 

دوس دارم از ضبط کردن پست صوتیمون بگم  

دوس دارم از شیرینی اون همه کادویی که واسم اوردی بگم ..  

دوس دارم از خالی بندی هامون واسه اون راننده تاکسی بگم !

دوس دارم از حرم و زنگ زدن به بچچه ها بگم ... 

دوس دارم از ثبت کردن بلاگزیت با هم بگم

دوس دارم از لحظه ی خداحافظی بعد از 12 ساعت با هم بودن بگم اما ... 

 

اما لعنتیه من ، شدم مثه اون لحظه ی آخری که میخواستیم از هم خداحافظی کنیم ، یادته ؟! 

من اون شب خودمو خیلی کنترل کردم ... خیلی .   

بغض داشتم ، بغض لعنتی میخواست بترکه اما به خودم اجازه ندادم لحظه ی آخرمون تلخ بشه 

وقتی رفتی ، وقتی کم کم تو سایه ی کوچه محو شدی و من همش از خودم میپرسیدم یعنی  

دفعه ی بعدی وجود داره برای دیدنش یا نه ؟! خونه نرفتم ... ! به هوای خریدن آب معدنی رفتم 

کوچه پس کوچه ها پست صوتیو گوش میدادم  ... دلم برات تنگ شده بود رفیق ، همش عکسارو 

نگاه میکردم و اونو گوش میدادم ...

آرزو میکردم کاش همه چی برمیگشت به امروز صبح و قرار دوباره ، اما نمیشد !  

 

دیگه هیچی ندارم بگم ... فقط میخوام آخر این پست یک شعر از استاد اخوان ثالث برات بنویسم 

میدونم عاشقشی ، میخوام شعرو از کتابی که واسم آوردی برات بنویسم ، دوستت دارم ... 

بابت کادوهات هم خیلی ممنون ، خیلی زیاد آوردی ، ب خدا خودم کفم برید این همه لارژ بودی  

و من خبر نداشتم ... این هم شعر تقدیم به تو :

با تو دیشب تا کجا رفتم ... تا خدا و آن سوی صحرای خدا رفتم 

من نمیگویم ملائک بال در بالم شنا کردند ، 

من نمیگویم که باران طلا آمد ، 

با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده ، 

ای پری که باد میبردت از چمنزار حریر پر گل پرده تا حریم سایه های سبز ، 

تا بهار سبزه های عطر ، 

تا دیاری که غریبی هایش می آمد به چشمم آشنا ، رفتم ... ! 

 

پی عکس نوشت :  

 

 

 

دیدین بچچه های که تازه به دنیا میان خودشونو واسه بابا و مامانشون لوس میکنن ؟! 

دقیقه الان همینه ! آخه باقالی این چه طرز لوس کردنه ؟! 

 

 

 

انصافا چقد حال داد بستنی با چایی ! دندونام به چیز رفت اما کلا می ارزید ! 

 

 

 

من که باور نمیکنم ، اما شما باور میکنین نیما بهم نهار داد ؟!  

 

 

 

آخی ! نیما چقد رسمی نشستیم ! مثه کسایی که تا حالا همو ندیدن ... 

 

 

 

این هم از شاممون ، محمد رضا چغک ، جات خیلی خالی بود پسر 

کاش بعد از نهار نمیرفتی و میموندی پیشمون تا شب ...   

دلت اومد منو اونجا با این نیما تنها بذاری ؟! نگفتی میخواد منو ببره خونشون چه نقشه های  

شومی داره تو سرش ؟! نگفتی هی زنگ میزد خونه ببینه کسی هست یا نه ؟! 

اصلا رفیق به تو میگن ؟! چی میشد منو همراهی میکردی ، ها ؟!!

 

 

این عکسو به همراه چند تا عکس دیگه نیما تو این پست گذاشته اما دلم نیامد نذارمش ! 

واسم خیلی خاطره شده این عکس ، اینجا بود که هوس کردیم با همه بچچه ها تماس بگیریم 

و صحبت کنیم ، با بابا محمود ، با خاله نازگل و خاله آنا ، با بابابزرگ کیامهر ، با کرگدن جان ،  

با استاد پژوم و پوریا ، با حاج سعید و با حاج حسین هم ولاییمون ...  

جای همتون خالی بود ...