کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

کوچه باغ

و ناگهان چقدر زود دیر میشود ... !

۳۱ شهریور ، 14 فروردین ، کابوس مدرسه ...

 

تو پست دیشبم گفتم که هیچ وقت 14 فروردین مدرسه نرفتم ... 15 فروردین برام حکم همون روز بعد از تعطیلات و کابوس اونو داشت ... 

الان با اینکه نمیرم اما همچنان که یادش میفتم حالم گرفته میشه ...  

هرچند میزان حالگیریم میون مقاطع مختلف واسم فرق داشت !

 

 

 

ابتدایی که بودم وضع بهتر بود ... یجورایی قابل تحمل تر ...

مدرسه ی ابوریحان میرفتم ... یک مدرسه ی تقریبا کوچولو ...  

تمام معلم هامون خانوم بودن ... راستش اسماشونو یادم رفته اما اسم معلم کلاس دومو خوب یادم مونده ... چون مثه یک مامان دوستش داشتم ... خانوم قدمگاهی ... دوس دارم بازم ببینمش ... دلم براش خیلی تنگ شده 

ابتدایی به عشق زنگ ورزش میرفتم .... مدیر مدرسمون آقای غفاری بود که نه فقط بچه ها ، معلم ها هم خیلی دوسش داشتند ...  

این همه گفتم که بگم وضع میون بد و بدتر ، بد بود ! ( از جهت رفتن به مدرسه بعد از تعطیلات ... ) 

 

راهنمایی سما میرفتم ... وضع عوض شد ، معلم ها از هم جدا شدن ... همه آقا شدن ! 

حیاط مدرسمون بزرگتر شده بود ... سالن ورزش جدا داشتیم و کلی امکانات دیگه ... 

مدیرمون آقای عیاشی بود که از آشناهای خونوادگی بود ...  

معلم هامون جز چند نفر که خیلی بداخلاق و سختگیر بودن همشون از دم دوس داشتنی بودن 

آقای نظام آبادی ، معلم دینی عربی ، آقای صدیقی معلم علوم و آقای غفاری معلم عزیز تاریخ و جغرافیا ...  

بازم بعد از تعطیلات رفتن به مدرسه برام راحت بود ...  

 

اما دبیرستان ، اجازه بدین اسم مدرسه را نیارم ! 

همه چیزش فرق داشت ... نوع مدیرش ، نوع معلم هاش و جو و محیط مدرسه 

دوستای خیلی خیلی گلی پیدا کردم اما وقتی وارد مدرسه میشدم ( ببخشید ، مجبورم بگم ! ) احساس میکردم وارد یک طویله دارم میشم !  

مدیر معاون هامون آدم های ... بودن ، الان که بعضی هاشونو میبینم نه فقط بهشون سلام نمیدم ، خیلی هم بد نیگاشون میکنم به خاطر کارهاشون فقط یکذره خجالت بکشن ... 

همیشه که دبیرستان بودم آرزو میکردم یک کاره ای بشم حال اینا رو دسته جمعی بگیرم ... 

متاسفانه میزان تفرم انقد زیاد بود که نه فقط صبح هایی که میرفتم مدرسه حالم گرفته بود ، روزهای اول مهر و 15 فروردین برام یک روز زهر مار بود .. روزایی که ازشون تنفر داشتم ... 

روزایی که حالم اساسی گرفته میشد و دقیقا برام مثه یک کابوس بود ...

  

الان که یاد اون موقع ها میفتم میبینم ابتدایی و راهنمایی زیاد برام اول مهر و 15 فروردین سخت نبود اما وقتی دبیرستان بودم بدترین روزهای زندگیم این 2 روز بود ...  

خدا رو شکر میکنم دیگه تو اون موقعیت نیستم ... 

 

پی نوشت : امشب برای کمک به 2 تا بچه گربه خودمو با سرعت رسوندم خونه ی مامان بزرگم ... مادرشون نبود و میخواستم بهشون شیر بدم .... با کلی امیدواری خودمو رسوندم اونجا اما دیدم ... بی خیال ! به اندازه ی کافی حالم گرفته شد امشب ...  

فقط جا داره یک تشکر از خانوم معلم بکنم به خاطر راهنمایی هاش .. مرسی خانوم معلم 

  

نظرات 31 + ارسال نظر
م . ح . م . د دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

سلام !

امیرحسین... دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ق.ظ http://afrand.blogfa.com

علیک سلام
من هم گرچه پونزدهم می رفتم مدرسه اما زیاد باهاش مشکلی نداشتم
دبستان و راهنمایی که عشق لباس نو داشتیم و لباس نو هامون را می پوشیدیم میرفتیم مدرسه و برای هم دیگه کلی کلاس می گذاشتیم.

سلام امیرحسین جان ... آره ، یادش بخیر ... لباس نو ها هم خیلی باحال بود ...

نیما دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:08 ق.ظ

أخر شبی کابوس دیدی ؟ بیا بغل عمو !

پیشنهاد بغل میدی پدر سوخته ؟!
میخواهی ما رو جلوی بچه ها خراب کنی پدر سوخته ؟!
بدهم پدر پدر پدر پدر پدر سوختتو در بیارن پدر سوخته ؟!

دختری از یک شهر دور دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:42 ق.ظ http://denizlove.blogsky.com/

آخه نازی!!همین دو تا دوران که خوش گذشته کافیه دیگه!!
تو دبیرستان ما رو میدیدی چی میگفتی؟؟؟
یه مدیر داشتیم سگ!!!البته مل هم مثل سگ ازش میترسیدیم!!
شوهرش وقتی نامزد بودن شهید شده بود دیگه ازدواج نکرده بود!!!عقده ای به تمام معنا!!شلاق زن زندان بود!!!
چرا یادم میندازی محمد؟؟؟تازه یادم رفته بودا!!!!

نه بابا ، اون دبیرستان کلا گند زد به همه چی ما ...

دقیقا مثه ما .. فقط یک فرقی داشت ، سگ نبود ، از سگ خیلی بد تر بود !

ب جان خودم ، خودم هم یادم میفتم اعصابم خورد میشه

آزادیخواه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ق.ظ

فردا تولد بهاره هدایت است
برای آزادیش به این کمپین بپیوندید:
www.facebook.com/freebaharehhedayat

تولدشششش مبارک ...

شام هم میدن عضو شیم ؟!

گودول دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ق.ظ http://khesht40.blogfa.com

وقتی مدتی بگذره همین دوران دبیرستان هم برات خاطره انگیز میشه و بهتره همین الان همه این خاطرات را جایی ثبت کنی.

بابام هم همیشه همینو میگه آقا سعید ... اما مطمئنم هیچ وقت دوران دبیرستان واسم خاطره نمیشه ... دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده ها اما برای جو مدرسه عمرا !

ali ahmadi دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.oghab1390.blogfa.com

1.358024680211.12697312431[گل]سلام
وبلاگ قشنگى دارى .
اگر مایل به تبادل لینک با من بودى منو با اسم *باشگاه عقاب محمودآباد* لینک کن و بعد
خبرم کن تا لینکت کنم .
باتشکر

www.oghab1390.blogfa.com

هرگاه خداوند تو را به لبه پرتگاه هدایت کرد به خدا اطمینان کن ، چون یا تو را از
پشت خواهد گرفت یا به تو پرواز کردن خواهد آموخت.

میخواستم یک فحش بهت بدم پشیمون شدم ! اما تو دلم فحشو دادم

واحه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 ق.ظ

من دوست ندارم حتی یک روز به عقب بگردم... فراموشی نعمت بزرگیست... سعی نمی کنم دوران مدرسه رو به یاد بیارم همین قدر می دونم که اونقتها خیلی به آینده امیدوار بودم به درس خوندن دانشگاه رفتن و مثلا مفید بودن!!!

اون بچه گربه ها از یه زندگی سخت راحت شدند بهتره برای رفتنشون خوشحال باشیم...

موافقم خانوم معلم ... منم خوشم نمیاد حتی یک دقیقه به گذشته برگردم و حتی به اون فکر کنم ...

نمیدونم ، شاید ! اما دوس داشتم کمکشون کنم که قسمت نشد ....

راضیه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ق.ظ

از آخرین سالی که مدرسه رفتم ۵-۶ سالی میگذره!
یادم نمیاد ۱۴ فروردین چه حسی داشتم
مدیر و معلمهای خوبی داشتم و همینطور دوستای خوب
یادش بخیر

بچچه درس خون بودی دیگه ... همه چیو دوس داشتی ...

ف@طمه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ http://zarafekocholo2.blogfa.com/

بردیمون به جو مدرسه ها

حالا خوب بوده یا نه ؟!

راضیه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ

نه بابا! اونقدرام درسخون نبودم
بدی مدرسه اینه که باید یونیفرم بپوشی!
نمیشه به راحتی غیبت کرد
نمیشه دیر رفت سر کلاس

کلا همه چیزش بد بود راضیه ... همه چیزش

آنی دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ب.ظ

دیروز تو شرکت داشتیم سر همین موضوع با همکارا میحرفیدیم ... و آخرش هم به این نتیجه رسیدیم که کاشکی فردای همه روزای تعطیل ، تعطیل باشه اونوقت دیگه مشکل حل میشه و همه قبراق و سرحال میرن سر کارارشون ... !!!

منم یه موقعها همینجوری نوشخوارِ نوستالژیِ دوران مدرسه رو با خودم دارم ...

خب منم به این موضوع فک کردم اما اینطوری کل سال باید تعطیل بشه !

راضیه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ب.ظ

ولی تو دانشگاه اوضاع فرق میکرد!
ترم آخر که بودم سر یکی از کلاسام محض رضای خدا یه جلسه هم نرفتم! در این حد خوشحال و دل قشنگ بودم
کلاسای عمومی هم که جاشون لا بوته های کلم بود!!
هر کدوم ۷-۸ تا غیبت...
واسه بچه های دانشگاه مخصوصا پسرا اسم انتخاب میکردیم! دون دون،لیمو،داداش کایکو،...
به پسرای ریشی هم میگفتیم "عظیم"
به یکی از دخترا میگفتیم"سنجاقک"

بفرمایید ! بعد میگن چرا اوضاع مملکت درست نمیشه ... همینه دیگه ... دانشجو هاش میرن واسه هم اسم میذارن ...
حالا خوبه مثلا اسم یکیو نذاشتین احمدی نژاد !

راضیه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ب.ظ

حالا نه اینکه جنابعالی میرین واسه کسب علم و دانش!!!
به ذهنمون نرسید...
سنتورت در چه حاله؟

پس واسه چی میریم ؟!

خوبه ، به خاطر عید که یک ماه تعطیل بود اما از جمعه ایشالله باز شروع میشه ...

آنی دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ب.ظ

شما الان پای نت نشستی آنلاین دارید تایید میکنید نه؟ تعطیلات تموم شده همه رفتن سرکار ها!

ذاتاً فضول نیستما ولی گاهی میزنه بالا ...

ول و بیکاریم دیگه !!

خب دانشگاه از فردا شروع میشه ... دیگه وقتی شروع شد سعی میکنم کمتر بیام !

کیانا دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

آخ گفتین.....درکتون میکنم
از مدرسه بیزار بودم و فقط واسه رفیقام میرفتم
کلن توو خط دودرکردن بودم ...اینقد حال میداد

یه روز مدرسه نمیرفتیم زنگ میزدن خونه اما حالا اصلن نرو دانشگاه کیه که گیر بده

آخه بدبختی رفیق ها هم واسه ما انگیزه نمیشدن تا بریم !

آره بابا خیلی حال میده ، من الانم هستم !

خوبی دانشگاه همینه دیگه ... کسی دیگه خدا رو شکر گیر نمیده

محدثه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:56 ب.ظ

جنبه نداری دیگه!
من انقد بچه ی خوبیم!
مامی هم که گفت نرو،باز رفتم!
خیلی هم خوب،خیلی هم عالی!
دلت هم آب!
اما اول مهر رو پایه ام اساسی!

خلی دیگه !

اونو که همه پایه ان ...

زهرا فومنی دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:34 ب.ظ

سلام محمدجان..
حال هوای هممون مثل هم بوده دیگه!
ولی این عید خیلی طولانی بوده!
من الان دلم هم واسه ابتدایی..راهنمایی..دبیرستان وهم دانشگاه تنگ شده!
الان داداشم رفت دانشگاه من بهش گفتم رسیدی تو حیاط از طرف منم نفس بکش!
دلممممممممممم تنگ شده..
من این کابوسارو دوست دارم..
..........
اگه گربه هات زندن که خدا شفا بده اگه مردند که خدارحمت کنه

سلام خاله جان ... آخه کی دلش واسه مدرسه تنگ میشه که دل شما تنگ شده ؟!

نه متاسفانه ، زنده نموندن ...

تیراژه دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:38 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

شاید باورت نشه ولی من ۳تا دبیرستان عوض کردم یکی از یکی ....تر!آره ...دانشگاه خیلی بهتره....اگه خاله زنک بازیا بزاره....فاتحه میفرستم واسه گربه هات!تو هم قول بده بهم سر بزنی..

چ خبره ؟!

ممنونم ... من که همیشه سر میزنم ...

وانیا دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:28 ب.ظ

سلام بابا باکلاس مدرسه هاشو بچهه سوسول
تو تبحر در شیر دادن داری!!!!!!!!!!!

سلام ، بچه سوسول کجا بود بابا ...

آره بابا ، یپا مامان خانومی شدم واسه خودما !!

عاطی دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:29 ب.ظ http://parvaze67.blogfa.com

سلام .
یادم نمیاد که قبلنا با این دو روز و روزای مشابه مشکلی داشته باشم حتی روزای آخر تعطیلات خیلی برام خسته کننده ام بود ، ولی الان با چنین روزایی مشکل دارم چون همه میرن دنبال کار و بارشون و من علاف و بیکارم . حس خیلی بدی بهم دست میده . روزای تعطیل به خودم میگم این روزا همه بیکارن ولی بعد سیزده چی ؟ . . .

سلام عاطی بانو ... معلومه حسابی درس خون بودی ها ...

بابا سرکار میخوای چیکار انصافا ؟! الان برو ببین کسایی که میرن سرکار چی دارن میگن ... ب خدا یکیشون هم راضی نیست

عاطی دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:47 ب.ظ http://parvaze67.blogfa.com

میدونم ، درست میگی . بحث اینه که از بیکاری بدم میاد . البته تو این دوره زمونه هم بهتره دستت آدم جیب خودت باشه .

قبول دارم ، بیکاری سخته اما سرکار بودن هم سخته ...

من نمیدونم تو این مملکت چی راحته !

کودک فهیم دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:09 ب.ظ http://www.the-nox.blogfa.com

این حس شاید تقریبا در تماممون وجود داشته محمد
اما یک مسئله دیگه هم هست و من بهش فکر می کنم اینه که فرض کن روزی تحصیلاتمون به اتمام برسه و وارد دوره ی جدیدی از زندگی بشیم و سنمون بگذره و ... اونوقت دلمون برای همین حس عذابی که برای پا شدن در صبح زود و به مدرسه رفتن و امتحانات سخت داشتیم هم تنگ میشه...و این دردش خیلی خیلی بیشتر میشه چون دیگه زمان بر نمیگرده تا همون خاطرات هم تکرار بشند...چون اتفاقات خوب و بد با همدیگه میرند و هیچکدمشون نه خوب و نه بد باقی نمی مونه و فقط خاطره ست که می مونه...دیوانه کننده ست این قضیه...از همین الان هم فکرش آدم رو عذاب میده...
نظر تو چیه؟

نمیدونم چی باید بگم ! آخه همه بزرگترا همینو میگن اما من همیشه بهشون میگم من توشون استثنا هستم ! یعنی هرچی فک میکنم میبینم که واقعا دلم برای دبیرستان و جو اون تنگ نمیشه !
شاید برای بچه ها و بعضی معلم ها تنگ بشه که قطعا میشه اما برای اون محیط نه ، فک نمیکنم !

آنی دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:12 ب.ظ

شما هنوز در حال تایید کردنید ؟!!
من چه بیکارم که دارم آرشیوتونو میخونم ... !!!

بعلههههههه !

اختیار دارین ... وبلاگ ما جهانیه ، بیکار و پرکار به خودش جذب میکنه !!

ملکه نیمه شرقی دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ب.ظ http://man-unique.blogfa.com/

من اکثرا ۱۴ میرفتم مدرسه ولی واقعا دلم میگرفتا!!! دلم میخواست هیچ وقت ۱۳ نشه!!
آخی طفلکیا!!! اکشالی نداره تقصیر تو نبوده که ناراحت نباش!
۴۷۸۲۳

مشکل جهانی بوده ها !!

کاش زودتر میرسیدم بهشون که نشد ...

-0813=2-90-032-329-083291=-022-0921-329303=32

فلوت زن دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ب.ظ http://flutezan.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
مدرسه ؟! دلم تنگ نمی شه براش ! بخصوص اون معلمای کذاییش !!
چه جالب !!! آقای عیاشی !!! چه فامیلی ای داشته !!!
آخی گربه هات !!! نازی !! خدا بهت صبر بده !

سلاممممممممممم ... منم همینطور !

خیلی مرد آقای ای بود ...

مرسی ... دیشب خیلی حالم گرفته بود

نازنین دوشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ

حسین سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ق.ظ http://hosseinb.blogfa.com

سلام
آقای صدیقی که همسایه دیوار به دیوار خونه پدری ماست .
کدوم دبیرستان می رفتی ؟‌

سلام هم ولا جان ... جدا ؟!! همون که معلم علوم هست ؟!

ش.ا.ه.د

اشرف گیلانی سه‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ق.ظ http://babanandad.blogfa.com



ای هفت سالگی
ای لحظه شگفت عزیمت...

هفت سالگی ؟!

کاغذ کاهی(نازگل) چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:43 ب.ظ

خاله جان منم حالم گرفته شد به خاطر اون بچه گربه ها

خیلی صحنه ی بدی بود خاله ...

نسیمه چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ب.ظ http://nasimehsamani.blogfa.com

چقدر جای خالی تو متن گذاشتی ...گربه ها مرده بودن؟

آره متاسفانه ... بابابزرگم گذاشته بودشون تو یک کارتون تو حیاط ، نمیدونست که گربه گربه میخوره ! یکی اومده بود یکیشونو له کرده بود و در حال خوردن اون یکی بود !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد